سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
پنجره
معمولا دوست خوبی هستم و اگه شما خودتون بخواین می تونم براتون دوست خوبی باشم!
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 11
کل بازدید : 163526
کل یادداشتها ها : 74
خبر مایه

موسیقی


یا لطیف...

بعضی وقت ها آدم آنقدر درگیر و دار زندگی،کار،درس،رفاقت و رقابت و ...غرق می شود که محیط اطرافش را خوب نمی بیند.سرعت تصاویری که روی مردمک چشمانش می نشیند روی دور تند می افتد و بدون درک و تامل و بی هیچ حسی نسبت به آن ها از کنارشان می گذرد.همه چیز مثل هوای اطراف،آسفالت خیابانی که هر روز،پایمان را بر رویش می گذاریم،نوشته های کج و معوج روی دیوار های آجری،مناظر یکنواخت مسیر خانه و ...عادی می شود.آنقدر عادی که چشممان دیگر آن ها را نمی بیند.انگار که اصلا وجود ندارند.اما اگر میان شلوغی و ازدحام لحظه های پرشتاب عمرمان،وقتی پیدا کنیم و ذهنمان را فارغ از هر دغدغه ای آزاد بگیریم،آن وقت به کشف های تازه ای می رسیم.روی مسائلی دقیق میشویم که همیشه بوده اند و هرگز فرصت فکر کردن به آن ها را نداشته ایم.

       ******************

اوتوبوس شلوغ است و لبالب پر.جای سوزن انداختن نیست.هوا گرم است و حتی پنجره های نیمه باز هم نمی توانند حالمان را جا بیاورند.با این حال خوشحالیم که جایی برای نشستن داریم.وگرنه مسیری به آن طول و درازی آن هم سر پا در بیداد گرمای مرداد ماه،ترافیک شلوغ بزرگراه...به آدمهایی که کنارمان ایستاده اند نگاه می کنیم.در آن شلوغی احتمالا چهره ی رنجور و تکیده ی پیرمرد یا پیرزنی را می بینیم که میله آهنی را محکم چسبیده است و عرق از سر و رویش می بارد.فشار جمعیت اذیتش می کند و نفسش تنگ می شود...سر هر پیچ تعادلش به هم می خورد و روی دیگران می افتد.نگاه او از پشت عینک ته استکانی اش خسته است.رویمان را بر می گردانیم و به خیابان و منظره هایش نگاه می کنیم.خوشحالیم که جایی برای نشستن داریم!...

       ******************

باران مثل آب شیلنگ از آسمان می بارد.برقی تا میانه ی خیابان را روشن می کند و به دنبالش صدای رعد شیشه ها را می لرزاند.دختر زیر چتر آبی رنگش احساس خوبی دارد.داخل ایستگاه اوتوبوس ایستاده و به فضای سبز رو به رویش خیره مانده.آن جا که درختان کاج و بلوط سر به آسمان بلند کرده اند و قطرات پاک و زلال باران از سر و روی برگ هایشان می چکد.همیشه عاشق باران و هوای ابری پاییز بود و دلش پر می زد برای قدم زدن در خیابان های خیس از باران.اتوبوس با صدایی بلند جلوی پایش ترمز می کند.می خواهد چترش را ببندد و سوار شود که صدایی از پشت سرش می گوید:((خانم!شما را به خدا سریع تر...خیس آب شدیم...))به عقب بر می گردد.زنی چادر به سر با کودکی تنگ در آغوش،زیر بارش بی وقفه ی باران ایستاده و قطرات آب از سر و رویش می چکد...دسته ی چتر در دست دختر می خشکد!...

        ******************

کمی دقیق شویم...چیز های زیادی اطراف ما هستند...






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ